همیشه‌ی متروک



مثل سربازی که تن زخمی‌اش را کشان کشان به پناهگاه می‌رساند خودم را به خانه رساندم، کلید را به زحمت توی قفل چرخاندم و در را باز کردم، از یک تاریکی به تاریکی دیگر. به تاریکیِ خوب. تاریکی خوبِ خودساخته. بعد فکر کردم توی این جهان هیچ جایی را بیشتر از خانه‌ی خودم دوست ندارم. از اینکه پدر و مادر تصمیم گرفتند خانه‌ی پدربزرگ بمانند خوشحال بودم و این تنها چیزی بود که از آن خوشحال بودم. آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند لعنتی را از پاهایم کندم و کف پاهایم را گذاشتم روی سرامیک‌های سرد خانه. هنوز رادیاتور را روشن نکرده‌ام. تو گویی مجبورم توی سرما سر کنم. دیروز مادر از سردی خانه شاکی بود می‌گفت خانه باید گرم باشد. سرد. سرد مثل خودم. مثل زندگی و روزگارم. چراغی روشن نکردم. آمدم تا اتاق خواب. روسری‌ام را از سرم انداختم، لعنت به لباس‌های مجلسی، لعنت به جوراب‌های شیشه‌ای، لعنت به سینه‌بندهایی که مثل طناب دار دور گردن، نفست را بند می‌آورند. تن کوفته‌ام را انداختم روی تخت. دلم می‌خواست فریاد بکشم و گریه کنم و کمی خود سرریزم را خالی کنم اما جانش را نداشتم. گفته بودم یک دعوای بزرگ در راه است. همه با من. بر سر اینکه دارم چکار می‌کنم با زندگی ام. بر سر اینکه اصلا چه برنامه‌ای دارم. بر سر اینکه تا کی می‌خواهم از آدم‌ها بهانه‌های کوچک و بزرگ بگیرم و هیچ کس را راه ندهم توی زندگی‌ام. بر سر اینکه تا کی می‌خواهم از آدم‌ها فرار کنم و نصیحت نصیحت نصیحت. نصیحت آدم‌هایی که گمان می‌کنند صلاح زندگی‌ات را بهتر از تو می‌دانند. زانوهایم را جمع کردم و خیره به سفیدی بوم روبه‌رو که قرار است بعدها یک دریای عصبانی مواج شود به این فکر کردم که تا کی توان جنگیدن دارم؟ تا کی می‌توانم از آدم‌ها فرار کنم و ردشان کنم؟ واقعا تا کی می‌توانم بجنگم؟ منی که همین حالا هم دیگر جانی برای جنگیدن توی وجودم نمانده. اصلا برای چه باید بجنگم؟ چرا نمی‌گذارند همین زندگی ساده و خالی‌ام را ادامه بدهم؟ یاد نگاه‌ها افتادم. یاد نگاه منتظر او. نگاه به قول خودش ده سال منتظر. نگاه پر از توقع مادرم. نگاه سرسخت و جدی پدرم. نگاه پرسشگر برادرم. نگاه‌های دلسوز و خالی دیگران. همه همچون دهانه‌ی تفنگ‌های شکاری به سمت من. منِ هرلحظه در شرف شکستن. یاد تو افتادم. یاد دست‌هایت. یاد نگاه هرگز ندیده‌ات. خیالم راحت بود که به اندازه‌ی کافی گفته بودم دوستت دارم. خیره به سفیدی بوم با چشمان خیس. دو تا زولپیدم خوردم. چشمانم سنگین شد. دست‌ها و پاهام بی‌حس شدند. مغزم کرخت شد. بعد دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. قرص‌ها، صادق‌ترین رفقای همیشه.

 


دلم یک دنیای دیگر می‌خواهد. دنیای کتاب‌ها. دنیای قصه‌ها. دنیای جن و پری و جادوگر و غول و اژدها. دنیای اِلف‌ها و ارک‌ها و هابیت‌ها. دنیایی که در آن جادو واقعی باشد. جادو کار کند. بشود ریشه‌ی مهرگیاه را گذاشت توی ظرف شیر و گذاشتش زیر تخت بیمار و هر روز دو قطره خون ریخت توی آن ظرف تا بیمار شفا یابد. دنیایی که در آن همه چیز با خواندن یک ورد، با تکان دادن یک تکه چوب، با یک حرکت دست زیر و رو شود. دنیایی که ته مصیبت‌اش باریدن زالو یا ماهی ماکرل و ساردین از آسمان باشد. جایی که بشود با یک تکه گچ روی دیوار هر زندان دری بکشی که به هر کجا دلت می‌خواهد باز شود. دنیایی که وقتی دیدی دیگر هیچ چاره‌ای برایت نمانده بدانی که اگر با دیدن طلوع پنجمین پگاه در سپیده دم به غرب نگاه کنی معجزه‌ای رخ خواهد داد. بدانی که یک جادوگر هزار ساله با موها و ریش بلند سفید و یک عصای چوبی عجیب و غریبِ بلند هست که درست در لحظه‌ای که همه چیز قرار است از بین برود دنیا را از نابودی نجات دهد. دنیایی که می‌دانی تهش همه چیز خوب می‌شود. حلقه توی آتشفشان کوه هلاکت موردور نابود می‌شود، غول‌ها می‌میرند، ولدمورت توی هوا محو می‌شود، دنیایی که حتا اگر مردی، توی دنیایی بهتر و بزرگتر و جادویی‌تر یک تخت پادشاهی انتظارت را بکشد. حالم از این دنیا که همه چیزش لنگ یک ویروس کوفتی است به هم می‌خورد. دلم یک دنیای دیگر می‌خواهد. دنیایی که می‌دانی وقتی چراغ‌ها را خاموش کردند تازه همه چیز شروع می‌شود.

 


دیروز برای جستجوی ادامه‌ی جمله‌ای که نصفه و نیمه توی ذهنم بود، بعد از مدت‌ها، توییترم را باز کردم. کلمه‌ها را که سرچ کردم توی توییت‌های پیشنهادی خیلی اتفاقی یک عکس عجیب دیدم که باعث شد واقعا حیرت کنم. عکس اتاق خواب یک نفر بود که گوشه‌ی پایین سمت راستش تکیه به دیوار یکی از نقاشی‌های رنگ روغن من دیده می‌شد. نقاشی‌یی که از آن فقط یکی هست توی جهان و آن هم به دیوار اتاق من است. آنقدر تعجب کردم که حتا یک آن برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم ببینم نقاشی‌ام هنوز سر جاش هست یا نه! بعد رفتم توی صفحه‌ی صاحب توییت و دیدم که پیجش پر است از تصاویر نقاشی‌های من، عکس‌هایی که خودم با دوربین خودم گرفته‌ام و ویدئوها و نوشته‌های من که از پیج اینستاگرامم برداشته بود و به اسم خودش منتشر کرده بود، یا بهتر بگویم ی کرده بود و در جواب تعریف و تمجیدهای دیگران تشکر کرده بود و ایموجی قلب و فلان گذاشته بود. از فرط حیرت سردرد گرفتم. پیش از این هم شده بود که کارهایم را این‌جا و آن‌جا ببینم اما این دفعه واقعا فرق داشت. دختره کاملا داشت وانمود می‌کرد که من است! به همین مضحکی! حالا گمان می‌کنید من کی‌ام؟ من یک آدم معمولی‌ام که یک پیج پرایوت اینستاگرام دارد با تعداد نه چندان زیاد فالوور که اوج فعالیتم توی آن محیطِ ـ به قول دوستی ـ ضاله برمی‌گردد به سه چهار پنج سال پیش. پیجی که دو سه ماهی می‌شود به بهانه‌ی درس خواندن دی‌اکتیوش کرده‌ام. بعد یک نفر که به سختی می‌شناسمش از پست‌ها و عکس‌ها و نوشته‌های من برای خودش یک هویت مستقل ساخته و چندین برابر من دنبال کننده دارد و خبر ندارد که دریای بزرگ نت گاهی اوقات می‌تواند خیلی کوچک باشد.

یحتمل این هم شرایطی است مدرن و مرتبط با عصر جدید که تو جایی جدا از مردمان در خلوت و انزوای خودت نشستی و دور آدم‌ها را تا جایی که می‌شده خط کشیدی در حالی که همان زمان یک نفر یک جای دیگر با کارهای تو یک عالمه آدم دور خودش جمع کرده.

برایش نوشتم از این نقاشی‌ها و عکس‌ها و نوشته‌ها برای منی که سازنده‌اش بودم هیچ چیز درست و درمانی بیرون نیامد چه برسد به شمایی که ادای چون منی را درمی‌آوری و چرک‌نویس‌های من را مشق خودت جا می‌زنی. گفتم امیدوارم آن تعریف و تمجیدها همان طور که بهشان واکنش نشان دادی به دلت نشسته باشد. به دل من که ننشست، به حدی که پیج اینستاگرامم را بستم. در جواب حرف‌هایی زد که چیزی جز دست و پا زدن‌های دروغین یک آدم دروغگو برای توجیه خودش نبود. با این همه من بین بخشیدن  و نبخشیدنش مردد ماندم و یک‌بار دیگر از خودم حیرت کردم.

بعد دلم برای خودم سوخت. بعد غمگین شدم. گریه کردم و مجبور شدم باز آن قرص‌های لعنتی را بخورم. این‌ها صادقانه‌ترین چیزهایی است که یک جایی از خودم نوشته‌ام. باور کنید دیگر بحثِ مشخص نبودن مرز بین خیال و واقعیت و این‌ها نیست. همه‌اش واقعی است.

غمگین شدم نه به خاطر اینکه کسی ازم ی کرده بود. خودم از هر کسی بهتر می‌دانم که سوشال مدیا به لعنت خدا نمی‌ارزد. می‌دانم که از این اتفاق هم مثل همه‌ی ماجراهای کوچک و بزرگ زندگیم می‌گذرم و رهاش می‌کنم. غمم از این بود که من روزی چند بار به خلاص کردن خودم فکر می‌کنم؛ و یک بار تا مرز رسیدن بهش رفته‌ام و برگشته‌ام. از اینکه می‌خندم و گاهی می‌خندانم اما روزی صد بار توی سرم تکرار می‌شود که حالم دیگر هیچ وقت خوب نمی‌شود. می‌دانم که ماه‌هاست توی شرایطی هستم که باید از کسی کمک بگیرم ولی دلم کمک هیچ کسی را نمی‌خواهد. بعد با وجود همه‌ی این‌ها یک کسی هست یک گوشه‌ی این دنیا که دلش می‌خواهد شبیه منِ فروپاشیده باشد!

مسخره نیست؟

 

دریافت

 


اولین باری که سیگار کشیدم یک روزی بود درست مثل امروز. باران می‌بارید و خیابان و پیاده‌رو سر کوچه پر از آب شده بود. جلوتر اگر می‌رفتم تا مچ توی آب فرو می‌رفتم. ولی سیگار می‌خواستم و انگار چاره‌ی دیگری نبود. به پسر سیزده چهارده ساله‌ای که داشت رد می‌شد گفتم: ببین من کفشام خیس میشه، میشه یه ذره جلوتر یه بسته سیگار برام بخری؟ گفت چه سیگاری؟ اسمش را گفتم. قبلش توی گوگل سرچ کرده بودم تا یک مدل سیگار سبک‌تر، کم‌بو تر با دوز نیکوتین نسبتا کم‌تر پیدا کنم. گفت: من که بلد نمی‌شم. رفت و فروشنده را صدا زد. کمی بعد فروشنده با یک دستگاه پوز سیار و یک بسته سیگار جلویم ایستاده بود. برگشتم خانه، کبریت برداشتم، رفتم توی تراس، روی صندلی نشستم و اولین سیگار عمرم را دود کردم. فی‌الواقع چس‌دود کردم. هیچ حسی نداشت. آنچنان مزه‌ی خاصی هم حتا نداشت. کمی که گذشت احساس کردم سرم کمی سبک شده و گیج می‌رود، اما نه خیلی. درکل انگار نه انگار. البته نه که انگار نه انگار، اما خیلی هم اتفاق خاصی نیفتاد. تنها یک نکته داشت اما از ترس بد‌آموزی دلم نمی‌خواهد بهش اشاره کنم. همان موقع فهمیدم آن چیزی که بهش احتیاج دارم هرچه که هست سیگار نیست. پیش از آن چهار پنج بار توی خواب سیگار کشیده بودم. توی خواب هم حسی نداشت، فقط دودش کمی غلیظ‌تر بود و بی‌طعمی‌اش عجیب‌تر. باید به خواب‌هام اعتماد می‌کردم. بعد بسته‌ی سیگار را گذاشتم توی کشوی کنار تختم داخل جعبه‌ی مولتی‌ویتامین و کشو را بستم.

یک روزی بود مثل امروز. باران می‌بارید. هوا تازه بود. خیابان‌ها را آب برداشته بود. تنها بودم، آنقدر تنها بودم که حاضر بودم مثل والتر وایت در قسمت‌های پایانی بریکینگ بد برای ده دقیقه مصاحبت حتا با یک غریبه پول خرج کنم. یک روزی بود درست مثل امروز، تنها کمی از امروز سردتر بود. نه! واقعا سردتر بود. خیلی سردتر بود.

دومیش را امروز دود کردم. فی‌الواقع چس‌دود کردم. هیچ حسی نداشت. برای دومین بار فهمیدم آن چیزی که بهش احتیاج دارم هرچه که هست سیگار نیست.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

gold456 gapche کتابخانه عمومی شهدای باقریه بیرجند Franceparisgallery گامی برای استقرار تمدن نوین اسلامی جهرم شناسی neginetc معرفی بهترین برندهای لوازم آرایشی و بهداشتی آپشن خودرو | استریو آرام delneveshteh-poet