دلم یک دنیای دیگر میخواهد. دنیای کتابها. دنیای قصهها. دنیای جن و پری و جادوگر و غول و اژدها. دنیای اِلفها و ارکها و هابیتها. دنیایی که در آن جادو واقعی باشد. جادو کار کند. بشود ریشهی مهرگیاه را گذاشت توی ظرف شیر و گذاشتش زیر تخت بیمار و هر روز دو قطره خون ریخت توی آن ظرف تا بیمار شفا یابد. دنیایی که در آن همه چیز با خواندن یک ورد، با تکان دادن یک تکه چوب، با یک حرکت دست زیر و رو شود. دنیایی که ته مصیبتاش باریدن زالو یا ماهی ماکرل و ساردین از آسمان باشد. جایی که بشود با یک تکه گچ روی دیوار هر زندان دری بکشی که به هر کجا دلت میخواهد باز شود. دنیایی که وقتی دیدی دیگر هیچ چارهای برایت نمانده بدانی که اگر با دیدن طلوع پنجمین پگاه در سپیده دم به غرب نگاه کنی معجزهای رخ خواهد داد. بدانی که یک جادوگر هزار ساله با موها و ریش بلند سفید و یک عصای چوبی عجیب و غریبِ بلند هست که درست در لحظهای که همه چیز قرار است از بین برود دنیا را از نابودی نجات دهد. دنیایی که میدانی تهش همه چیز خوب میشود. حلقه توی آتشفشان کوه هلاکت موردور نابود میشود، غولها میمیرند، ولدمورت توی هوا محو میشود، دنیایی که حتا اگر مردی، توی دنیایی بهتر و بزرگتر و جادوییتر یک تخت پادشاهی انتظارت را بکشد. حالم از این دنیا که همه چیزش لنگ یک ویروس کوفتی است به هم میخورد. دلم یک دنیای دیگر میخواهد. دنیایی که میدانی وقتی چراغها را خاموش کردند تازه همه چیز شروع میشود.
... که تنها نمی از باران به من رسد اما سیلابهاش از سر گذر کند؛ مثل عمری که داشتم
یک ,دنیایی ,دنیای ,توی ,میخواهد ,دلم ,دنیایی که ,همه چیز ,با یک ,یک دنیای ,دلم یک
درباره این سایت